برای اولین بار در تاریخ این وبلاگ مینویسم که زندگیم گه نیست.نه که نباشه ولی دیگه دارم عادت میکنم.آدمیزاد خیلی زود به خوشبختی یا بدبختی،اعتیاد،پول زیاد،دوستدختر خوشگل،دانشگاه مونتریال،زندگی تو کارتن و اینجور چیزا عادت میکنه.ینی میدونی؟روال همینه
+از اینکه آدرس اینجا رو به هیچ کس ندادم خیلی راضیام از خودم.ایشالا عاقبت بخیر بشم که این سنگر رو حفظ کردم.
زندگی دقیقا جایی که دستم را به سمتش دراز میکنم رویش را بر میگرداند.به من نگاه کن.ببین.خستگی همه چیز دارد به تنم می ماند
کاش من هم خواهری داشتم در شمال.هر وقت که تحمل کردن چیز ها سخت می شد کوله ام را برمیداشتم و میدانستم آغوش کسی همیشه به رویم باز است
اگر شما فقط یک پا داشته باشید و کنار خانواده تان که آنها هم نفری یک پا دارند،در شهری که همه یک پا دارند زندگی کنید،ابدا احساس ناتوانی نخواهید کرد.انسان با شرایط زیستیش کنار میآید و چه بسا اگر بعدا یک پای دیگر به او بدهند معذب شود و نداند که با این عضو زائد چه باید بکند!
ولی این دنیا پر است از آدم های دو پا و حتی چهارپا!وقتی که با یک پا به میان اینها بروی نمیتوانی حتی یک لحظه از آرزوی داشتن دو پا فارغ شوی.هر چقدر هم که خوددار و موفق باشی باز یک حس فقدان در تو وجود دارد.
مشکلم در زندگی همین است.اگر در روستای کوچکی در یکی از سرحدات های شرقی یا غربی زندگی میکردم،اگر تحصیلات خانواده از دیپلم نمیکرد،اگر دوست هام پی آیلتس و اپلای نبودند،اگر کر بودم،کور بودم،بورسیه نبودم.اگر همه دخترهای اطرافم قبل از ۲۰ ناگزیر ازدواج را انتخاب کرده بودند این نبود.حالم انقدر بد نبود.چشم هام را می بستم.می نشستم.می پذیرفتم که یک پا دارم.یک پا ندارم.اتفاقا برای رفتن بال دارم.توی تمام این آرشیو چندساله قصه رفتن سر دادهام.حالا زندگیای بر من تحمیل میشود که نه میدانم مال چه سبک تفکریست و نه میدانم چرا اینجا و حالا باید یقیهی من را بچسبد.خستهام.به مانند یک افلیج احساس ناتوانی میکنم.خوب میدانم اگر خو بگیرم و بپذیرم تا آخر عمرم هرروز میسوزم و فرو میریزم و روزبعد ویرانتر بر میخیزم.اینهمه عجز و لابه بخاطر جبر است.اینکه اولین نبودهام و آخرین هم نخواهم بود.اینها روح مرا میخورد.چرا؟چرا؟چرا؟اینهمه جنگیدن بخاطر کوچکترین حقوقی که دیگران به رایگان دارندش؟چرا کسانی که تفکراتشان مربوط به قرون وسطیست لباس همان دوره را نمیپوشند تا همه بدانند؟ظاهرشان مال حالاست و باطن زندگیشان منسوخ شده.چرا هیچ کس مسئولیت اینهمه را به عهده نمیگیرد؟قبلا جواب این سوال ها را با حکمت خدا پاسخ می دادم.حالا ولی دیگر میدانم اگر مادرم با کسی که دوست میداشت ازدواج میکرد خیلی فرق داشت.لعنت به سنت هاشان.از کجا جستهاند اینها را؟میراث کیست؟از خودم انتظار ندارم که ببخشمشان.حق ندارند به من بگویند که اتفاقی ناخواسته بودم.از اولش یک چیز ضمیمه شده بودم.قلبم خالیست.از هر افسوس و خشم و محبت و تعلقی خالی هستم.احساس میکنم در حقم ظلم شده و واقعا چی میتواند مرا به حقم برساند؟
درباره این سایت